.:پررنگ تر ازتنهایی:.
من وخط خطی هام!
هرچی که راجب نوشته هامه این جا هست!
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
عشق ابدی
جـــــــاده ی یـــکــــ طرفهـــــ
یـــــه وبــــــ عالــــــــــــــــــــــــی
جی پی اس ردیاب ماشین
ال ای دی هدلایت زنون led
جلو پنجره زوتی

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان من وخط خطی هام! و آدرس kisin.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





نويسندگان
kisin

آرشيو وبلاگ
مرداد 1394


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 21 مرداد 1394برچسب:, :: 17:30 :: نويسنده : kisin

-غلط کرده مساله خانوادگیشو برای تو شرح می ده...به به به..اصلا از کجا معلوم که راس میگی؟
نمی دانست چرا هنوز درمواقع این مسائل بغضش می گیرد..دیگر باید عادت کرده بود...به اجبار گفت:
-باشه..از این به بعد جلوی شما صحبت می کنم بادوستام...
به اتاق رفت ومشغول کار با کامپیوتر شد...وبعد وبگردی...مشغول نظر گذاشتن برای یکی از وبلاگ ها بود که مادر از راه رسید وگفت:
-چی کار می کنی؟..چت؟...باشه..من این نت رو قطع می کنم..حالا ببین
-مامان به خدا دارم برای این وبلاگه نظر می ذارم!
-ا؟..خوب همون..چه فرقی داره!؟
از دستش عاصی بود...از دست مادرش که نصفه نیمه به تکنولوژی وارد بود وبدتر از ان ذره ای به دخترش اعتماد نداشت،با اینکه هیچ وقت هم موردی از اوندیده بود... گفت:
-مامان..مدیر این وب دختره!
-هه باشه..منم باور کردم..ازکجا معلوم که دختره؟
اعصابش به هم ریخته بود...صفحه را نشان داد وگفت:
-بیا..ببین...اسمش که دخترونه س...عکسشو هم که گذاشته..دیگه چی می گی؟
-زبونت درازه؟...می بُرمش...
مادر کمی فکر کرد:
از کجا معلوم که پسر نباشه ویه عکس از اشناهاش نذاشته باشه؟
دلش می خواست بمیرد...کاش می مرد...
بحث را عوض کرد:
-مامان برای اون مسابقه هه باید اون فرمی رو که پژوهش سرا داده رو ببریم مدرسه مُهر بزنه...
نگاهی بهش انداخت...چهره ی زیبایی داشت...اخمهایش فقط دراین مواقع درهم بود..گاهی هم شوخی می کرد ولی بیشتر اخم!
-خوب؟
-مدرسه که رو به روی اموزشگاه زبانه...میشه من...
-حرفشم نزن!...مااون زمان حق نداشتیم ازخونه پامونو بذاریم بیرون...اگه توی راه مدرسه به خونه یه دیقه وامیستادیم تا نفسی تازه کنیم به دلیل یه دیقه تاخیرمون کلی محاکمه می شدیم!
-مامان قول می دم زود برم وبیام..فرزانه هم هست.
**
تابستان بود وفوق العاده گرم؛دست فرزانه را گرفته بودم..همانطور که صحبت می کردیم از خیابان رد شدیم...با دیدن پژوی مادرم از فرزانه خداحافظی کردم به سمتش رفتم..همین که در را بستم متوجه اخمهایش شدم...
-زنگ زدم اموزشگاه...دقیقا نیم ساعت بیرون از اموزشگاه بودی...نگو که توی مدرسه بودی چون اونجا هم زنگ زدم گفتن نیستی!
-تو حیاط مدرسه بودیم...داشتیم باهم صحبت وتجدید خاطره می کردیم
-اره...باشه...بالاخره که معلوم میشه...
شب قبلش هم پدرش بادیدن عکس مدلینگ های دختر توی کامپیوترش کلی سر وصدا راه انداخته بود...مگر چه عیبی داشت واقعا؟..چرا او مانند بقیه نبود؟...چرا باید یه عالمه مو مثل پشمک روی دستش باشد واوحتی جرات نداشت چیزی درباره شان بگوید...اوحتی اتاق جدا نداشت..موبایل که هیچ!...دلش خواهر می خواست! رابطه ی او ومادروپدرش هم این بود...چرا مادرش وقتی رمان عاشقانه یا حتی اجتماعی می خواند جنجال راه می انداخت که این ها به چه درد تو می خورند؟...چرا انقدر غریب بود؟...چرا انقدر تنها بود؟..اما به غیرازاین ها مادر وپدرش سخت کار می کردند که خرج او وبرادرش را بدهند...کدام را باید میدید؟مسلما زجرها پر رنگ تر بودند...بدی ها پررنگ...تنهایی پر رنگ ترین!...پر رنگ تر از تنهایی یا تنهاییست یا غربت...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: